
سبوی از عشق میگیرد دیار اذرابادم
به غم راهی نمیبخشد حصار اذرابادم
به سان شیرخواری کر غم مادر ندارد تاب
دمادم از درونم بی قرار اذرابادم
خدا خود گشته حیران از رخ گردانه حیرانش
منم چون یار حیران از عذار اذرابادم
به چون ان دو سردار غیور ملک تبریزش
خزان را سخت میتازد بهار اذر ابادم
سراب با شکوهش را رهی نی بر سراب درد
همه شادی و به روزیست شعار اذرابادم